ماجرای دستفروشی آقای بازیگر در کودکی

جواد یحیوی روایت می‌کند چندوقت پیش داشتم میگفتم که چه چیزی مرا از کودک سربه زیروآرامی که بودم به کسی تبدیل کرد که انقدرراحت با بقیه حرف میزند و ارتباط برقرار می‌کند؟

ماجرای دستفروشی آقای بازیگر در کودکی

به گزارش زنهار،جواد یحیوی روایت می‌کند چندوقت پیش داشتم میگفتم که چه چیزی مرا از کودک سربه زیروآرامی که بودم به کسی تبدیل کرد که انقدرراحت با بقیه حرف میزند و ارتباط برقرار می‌کند؟ به این فکر کردم که اولین جاهایی که من با مردم ارتباط برقرار کردم بر میگردد به دوران بچگی. من آن زمان دستفروشی می‌کردم. نه فقط تابستان حتی در زمان مدرسه هم من دستفروشی و کاسبی‌ام را داشتم. همیشه فکر می‌کردم که با چه کلکی میتوانم مثلا بعد از ظهرها که مدرسه نیستم کاسبی ام را داشته باشم؟

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، جواد یحیوی از دوران کودکی خود می‌گوید که: «چندوقت پیش داشتم میگفتم که چه چیزی مرا از کودک سربه زیروآرامی که بودم به کسی تبدیل کرد که انقدرراحت با بقیه حرف میزند و ارتباط برقرار می‌کند؟ به این فکر کردم که اولین جاهایی که من با مردم ارتباط برقرار کردم بر میگردد به دوران بچگی. من آن زمان دستفروشی می‌کردم. نه فقط تابستان حتی در زمان مدرسه هم من دستفروشی و کاسبی‌ام را داشتم. همیشه فکر می‌کردم که با چه کلکی میتوانم مثلا بعد از ظهرها که مدرسه نیستم کاسبی ام را داشته باشم؟ من آن روزها پشت سرهم با مردم گفتوگو میکردم. خیلی هم چیزهای متنوعی فروختم. یک زمانی عمده تخم مرغ میخریدم و تکی می‌فروختم به مردم. به آدمها نگاه میکردم و فکر میکردم که به چیزی که من میفروختم نیاز دارند یا نه از همین جاها من یادگرفتم مخاطبم را بشناسم. از بیرون اگر کسی من را میدید مثل همین بچه هایی که حالا دستفروشی میکنند به نظر میرسیدم ولی الان که فکر میکنم میبنیم که من از همان روزهایی که در کوچه پس کوچه های کرج دستفروشی کردم راه ارتباط برقرار کردن با مردم رایاد گرفتم. من عجیب ترین آدم هارا همان موقع دیدم و با آن ها ارتباط برقرار کردم؛ برای همین حالا دیگر با اعتماد به نفس جلوی مردم ظاهر میشوم،هیچ کس عجیب تر ازکسانی که من آن موقع دیده بودم نیست. من همان وقت ها با مردم حرفهایم را زده ام. یک زمانی هم بود که تفلون تازه امده بود به بازار و همه نجاری‌ها قاشق چوبی می‌فروختند. یا دانه‌ای ۵ هزار یا دوتاش ۵ هزار بود. من از این قاشق چوبی‌ها هم کلی به زن های شهر فروخته بودم.»

او ادامه می‌دهد: «میخواهم بگویم؛ ما گاهی در موقعیت هایی قرار میگیریم که خیال میکنیم که موقعیت تلخی است وهمانجا تو داری کارهایی انجام میدهی حتی بدون درک اگاهانه از ان موقعیت برای این که خودت را نجات بدهی. این رسم زندگی است و به ترتیب ادم راه نجات خودش را پیدا میکند. هیچ شاخه ای زیر افتاب نمیماند و سعی میکند خودش را به آفتاب برساند.»

 

    دیدگاه شما
    پربازدیدترین اخبار