درباره عشق و دوست داشتن صحبت کردیم اما کم کم وسوسه های شیطانی به سراغمان آمد و…

دختر ۲۰ ساله گفت: پدر و مادرم از روزی که به سن تکلیف رسیدم، اصرار زیادی به رعایت حجاب داشتند و همواره تاکید می کردند که مسائل دینی را باید به طور کامل انجام بدهم.

درباره عشق و دوست داشتن صحبت کردیم اما کم کم وسوسه های شیطانی به سراغمان آمد و…

من هم که تنها دختر خانواده بودم سعی می کردم خواسته های پدر و مادرم را اجابت کنم، اما وقتی قدم در دبیرستان گذاشتم، دختران همکلاسی خودم را می‌دیدم که قسمتی از موی سرشان را بیرون از مقنعه یا روسری می گذاشتند و مرا هم تشویق می کردند تا این گونه زیباتر جلوه کنم.

از سوی دیگر من که در اوج هیجانات دوران نوجوانی قرار داشتم و می خواستم زیبایی های چهره ام را به رخ دیگران بکشم آرام آرام نه تنها به بدحجابی روی آوردم بلکه مانند برخی از دوستانم به سمت ارتباط نامتعارف با پسرهای هوسران کشیده شدم تا حدی که دیگر رابطه بین من و پدرم خدشه دار شد.

پدرم در کوچه و خیابان به دنبال من راه می افتاد و ناگهان با پسرانی که برایم ایجاد مزاحمت می کردند یا قصد داشتند شماره تلفن خودشان را به من بدهند، درگیر می شد و کار به کتک کاری می کشید اما من همچنان به این رفتارهای شیطانی ادامه می دادم و از فرجام این گونه روابط زشت اطلاعی نداشتم.

مدام به خانواده ام انتقاد می کردم که چرا برای رفتارهای برادرم سخت‌گیری نمی کنید؟

چرا او هر زمان دوست دارد به خانه بازمی‌گردد یا هرگاه دلش می خواهد از خانه بیرون می رود؟

با وجود این، تنها پاسخ آن ها این بود که او پسر است اما آینده تو نابود می شود! این استدلال های پدر و مادرم درحالی بود که من تحت تاثیر شبکه های ماهواره‌ای، فقط «آزادی» می خواستم!

دوست داشتم کسی مرا به خاطر ارتباط با دیگران سرزنش نکند.

معتقد بودم هیچ کدام از اعضای خانواده ام مرا درک نمی کنند! در این میان به لجبازی با پدرم روی آوردم و ساعت ها در فضای مجازی پرسه می زدم تا این که در اینستاگرام با هوشنگ آشنا شدم.

حالا دیگر او همه زندگی من بود در خواب و بیداری او را می دیدم و رویاهایم را با او تقسیم می کردم تا این که هوشنگ به خدمت سربازی رفت.

در یکی از همین روزها زمانی که در منزل تنها بودم با هوشنگ تماس گرفتم.

او از دو روز قبل به مرخصی آمده بود و تصمیم گرفتیم ساعتی را در کنار یکدیگر باشیم.

دقایقی بعد هوشنگ به منزل ما آمد.

ابتدا درباره عشق و دوست داشتن صحبت کردیم اما کم کم وسوسه های شیطانی به سراغمان آمد و اتفاقی افتاد که زندگی و آینده ام را به تباهی کشاند.

تا مدتی همه چیز را از خانواده ام پنهان کردم اما می دانستم که این موضوع روزی لو می رود و آبرویم به خطر می افتد، به همین دلیل ماجرا را برای مادرم بازگو کردم.

او وقتی ماجرای این رابطه شیطانی را شنید، روی زمین افتاد و نفس‌اش بند آمد.

هراسان با اورژانس تماس گرفتم و مادرم را به بیمارستان رساندیم، اگرچه او با کمک کادر درمان از مرگ نجات یافت و پدرم نیز فقط اشک ریخت اما دیگر هیچ گاه شادی و لبخند آن ها را ندیدم. آن روز پدرم به منزل خانواده هوشنگ رفت و با آن ها صحبت کرد ولی مادر هوشنگ آب پاکی را روی دست پدرم ریخت و گفت: ما چنین عروس هرزه و هوسرانی را نمی خواهیم!

پدرم با شرمسالی و سرافکندگی به خانه بازگشت و من هم فقط در تنهایی خودم اشک می ریختم. هوشنگ هم دیگر آن عاشق دلباخته نبود و مرا رها کرد! من هم در اشتباهی بزرگ‌تر با پسران دیگر وارد رابطه غیراخلاقی شدم در واقع خط قرمز را پشت سر گذاشتم تا به او ثابت کنم که پسران زیادی دوست دارند با من ارتباط داشته باشند! ولی نمی دانستم با این رفتارها در واقع خودم را در لجنزار تباهی غرق می کنم! دیگر چیزی برایم مهم نبود!

«هوشنگ» هم به تبریز رفت و در آن جا استخدام شد! از طرف دیگر دچار عذاب وجدان شده بودم چرا که نمی خواستم با پسران غریبه رابطه داشته باشم و تنها برای انتقام از هوشنگ خودم را بی محابا درون لجنزار انداختم! و…

اکنون مادر «هوشنگ» به او قول داده است دختری محجبه و باوقار را برایش انتخاب کند و من هنوز در این فکرم که چرا پدرم برای رعایت حجاب و وقار تا این اندازه تاکید می کرد ولی دیگر همه پل های پشت سرم را خراب کرده ام و دختری هوسران نام دارم.

    دیدگاه شما
    پربازدیدترین اخبار