پیمانی که با خون شکسته شد!
زنی که همسرش را به دلیل خیانت کشته بود، به دام پلیس افتاد.
به گزارش زنهار؛ آن شب طبق معمول سیامک بعد از خوردن شام گوشی تلفن همراهش را برداشت و به اتاق رفت. همسرش که از مدتی قبل به رفتار او مشکوک شده بود تصمیم گرفت هر طور شده به راز این مکالمههای طولانی آخر شبهای شوهرش پی ببرد. آرام پشت در رفت گوشهایش را که تیز کرد، صدای ضعیفی از قهقهه یک زن را از پشت گوشی تلفن شنید، انگار اتاق دور سرش چرخید. هرچند از مدتها قبل بوی خیانت را حس کرده بود اما نمیخواست باور کند. این بار به در نزدیکتر شد گرچه همسرش سعی داشت آنقدر آرام صحبت کند که صدایی بیرون نرود اما تمام بدن راحله به گوش تبدیل شده بود و همان صدای خنده زنانه از راه دور برای راحله کافی بود که شک او را به یقین تبدیل کند.
دلش آشوب بود و دستانش میلرزید، خواست در را باز کند و وقاحت سیامک را به رخش بکشد، که ناگهان یاد دعوای چند روز قبل افتاد. همان روزی که شماره ناشناسی را روی گوشی تلفن همراه همسرش دیده بود که بارها سیامک با او تماس گرفته بود. راحله شماره را یادداشت کرده و با آن تماس گرفته بود و وقتی آن سوی خط یک زن جواب داده بود دیگر مطمئن شده کاسهای زیر نیم کاسه است به همین خاطر شروع به بازخواست سیامک کرد اما شوهرش به جای توضیح یا عذرخواهی و شرمندگی با حالتی طلبکارانه او را مؤاخذه کرده بود که چرا بیاجازه به گوشی او دست زده و بعد هم کار به کتککاری کشیده شد.
بعد از آن دعوا راحله لباسهایش را جمع کرد و راهی خانه پدر شد، بعد هم پایش را در یک کفش کرد که طلاق میخواهد.
اما پدر و مادرش از او خواستند به خاطر آینده فرزندانشان از این کار چشمپوشی کند و بالاخره با وساطت بزرگان و قول و قرار سیامک و ابراز پشیمانی زن جوان به خانه برگشت اما...
راحله بین وارد شدن به اتاق یا رفتن به آشپزخانه و شستن ظرفها مردد بود که دوباره صدای خنده زنانه از پشت در به گوشاش رسید، بغضی سنگین به گلویش چنگ میانداخت، دو دستش را روی دهانش گذاشت، حس میکرد اگر لحظهای دیگر پشت در بایستد، نمیتواند جلوی بغض و گریهاش را بگیرد.
به دستشویی پناه برد، به دیوار سرد تکیه داد و نگاهی به آئینه انداخت. ناگهان زنی رنگ و رو پریده با چشمانی متورم و قرمز را مقابلش دید. یاد حرف شوهرش افتاد که در آخرین مشاجرهشان به او گفته بود: یه نگاه به خودت توی آیینه بنداز، آخه من به چه چیز تو دل خوش کنم؟ نه به سر و وضع خودت میرسی، نه به من محبت میکنی، همه فکر و ذکرت شده مراقبت از این دو تا بچه! کلاً من و خودت را فراموش کردی، خوب منم آدمم نه حرفی نه دلخوشیای، من به اندازه کافی بیرون از خانه مشکلات کاری و اقتصادی دارم، دلم به این خوش بود که بیام خونه و با دیدن تو و بچهها خستگی از تنم بیرون بره اما ببین جز بیتوجهی و جنگ و دعوا چکار میکنیم؟
راحله صورتش را شست، مانتو و روسری به تن کرد و از خانه بیرون رفت. آن موقع شب بیهدف در کوچه و خیابان راه میرفت و فکر میکرد. برایش مهم نبود کجا میرود، فقط میخواست از آنجا دور شود، شاید صدای قهقهههای رقیب عشقیاش از سرش بیرون برود. سر چهارراه که رسید، دستش را بلند کرد و یک خودروی پراید جلوی پایش ایستاد.
در را باز کرد و خود را روی صندلی عقب انداخت. راننده جوان از او پرسید: کجا میروید؟
راحله جواب نداد چون خودش هم نمیدانست کجا میخواهد برود. راننده که متوجه حال نامساعد زن جوان شده بود از آئینه نگاهی به او انداخت و شروع به حرکت کرد.
نیم ساعتی بیهدف در خیابانها چرخید و بعد سعی کرد سر صحبت را با مسافرش باز کند. اما تلاش بهنام برای هم صحبتی با زن مسافر کار سختی نبود و راحله نیز که انگار منتظر بود با کسی درددل کند خیلی زود سفره دلش را برای مرد جوان باز کرد.
6 ماه بعد
هر چه دستهایش را میشست، بیفایده بود. انگار رنگ و بوی خون به خورد پوستش رفته بود. باورش نمیشد چنین کاری کرده باشد. دوباره توی آئینه نگاه کرد، این بار هم یک زن رنگ و رو پریده با چشمانی قرمز را دید با این تفاوت که حالا این زن یک قاتل بود. در افکارش غرق بود که صدای بهنام را شنید: قبل از اینکه کسی متوجه شود باید جسد را از خانه خارج کنیم.
راحله نگاهی به بدن خونین مردی انداخت که زمانی او را تنها عشق زندگیاش میدانست، پدر دو فرزندش بود اما حالا...
با عجله به سراغ پتوی رنگ و رو رفتهای رفت که کنار اتاق قرار داشت. جسد را با کمک بهنام روی پتو انداخت و با هم جنازه را به صندوق عقب پراید انتقام دادند.
لحظاتی بعد بهنام و راحله؛ در تاریکی شب به سمت خارج از شهر میرفتند تا جایی را پیدا و جسد را سر به نیست کنند. وقتی به بیابانی تاریک رسیدند صدای پارس سگی از دور دست به گوش رسید. خودرو داخل جاده خاکی پیچید، نور چراغهای پراید، تاریکی شب را میشکافت و بهنام بعد از دقایقی توقف کرد. با چشمهای میشی اش که پر از ترس بود، نگاهی به راحله انداخت و با صدایی آرام گفت: نگران نباش همه چیز تمام شد. عقل جن هم قد نمیدهد که این جسد مال سیامک باشد. تمام سختیهایی که کشیدی تمام شد، فقط کافی است که کمی صبور باشی. همه چیز درست شد و از این به بعد زندگی روی خوشی به ما نشان میدهد.
بعد هر دو از خودرو پیاده شدند، سیامک مرد تنومندی نبود، اما حالا که مرده بود، انگار وزنش چند برابر شده بود. راحله و بهنام به سختی توانستند او را از خودرو بیرون بکشند کسی چه میداند شاید هم گناه جنایتی که آنها مرتکب شده بودند، این سنگینی را دوچندان کرده بود. لحظاتی بعد شعلههای سرکش آتش بیابان را روشن کرد و زن و مرد جوان خیره به آتش، سوختن سیامک را مشاهده کردند.
«قصه سیامک هم تمام شد» صدای بهنام بود که راحله را به خود آورد. لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست، از اینکه زندگی آنها چنین سرنوشتی داشت، دلش گرفت. اما... دوباره صدای بهنام بود که افکارش را بهم ریخت: برایت زندگیای میسازم که تمام سختیهای گذشته را فراموش کنی و اصلاً یادت نیاید که سیامکی بوده است. خودرو به راه افتاد و ساعاتی بعد، راحله در رختخوابش دراز کشیده بود و به چهره آرام دوقلوهایش نگاه میکرد که بیخبر از جنایتی که مادر مرتکب شده بود به خوابی عمیق فرو رفته بودند.
افشای راز پنهان
راحله دستش را داخل کیفش برد و شروع به گشتن کرد. مشکل همیشگیاش بود، هیچ وقت کلید خانه را جایی نمیگذاشت که بتواند بهراحتی آن را پیدا کند. یاد سیامک افتاد، موقعی که با هم زندگی میکردند همیشه او را سر این موضوع اذیت میکرد. در لابهلای وسایلی که داخل کیفش بود، دستش به کلید برخورد کرد و خوشحال از اینکه بالاخره آن را پیدا کرده، کلید را از کیفش بیرون آورد و به داخل قفل در انداخت.
در با صدای آرامی باز شد اما هنوز وارد خانهاش نشده بود که صدای ناشناس مردی را شنید: شما همراه ما باید به اداره آگاهی بیایید.
راحله سرش را برگرداند و چشمش به چهره دو مرد جوان و خانمی که در چند قدمی او ایستاده بود افتاد. روی سرآستینهای زن جوان، چند ستاره قرار داشت، اما مردان جوان لباسهای شخصی به تن داشتند. راحله خواست حرفی بزند، اما همان مرد جوان، دوباره گفت: در اداره آگاهی برایتان توضیح میدهیم.
راحله کنار زن جوان نشست و خودرو حرکت کرد. نیم ساعتی طول کشید تا خودروی مگان پلیس مقابل در بزرگ و آهنی اداره آگاهی توقف کرد و نگهبانان با دیدن چهره آشنای سرنشینان، در را باز کردند.
اتهام: همسرکشی
افسر آگاهی در را باز کرد تا راحله از خودرو پیاده شود. خوب میدانست که چرا او به آنجا منتقل شده است، گرچه بهنام به او گفته بود اگر پلیس هم به سراغت آمد حرفی نزن. اما مگر میشد سکوت کرد.
راحله از ماشین پیاده شد و بهدنبال دو مرد جوان، شانه به شانه زن جوانی که ستاره روی آستین دستش بود به راه افتاد. پشت میز، مقابل همان مرد جوانی که او را ساعاتی قبل برای اولین بار دیده بود نشست.
«شما متهم به قتل همسرتان هستید» افسر جوان این جمله را گفت و سکوت کرد. راحله دلش میخواست انکار کند، اما از این همه کابوس خسته شده بود. تا کی میتوانست فرار کند، حتی از سایه خودش هم میترسید. چهره بهنام جلوی چشمهایش آمد، خواست سکوت کند، اما نتوانست. صدایی را که از درونش به گوش میرسید، نادیده گرفت: تلخیهای زندگیام، دلیلی شد برای دوستی من و بهنام. کم کم به او علاقه مند شدم و با خودم گفتم وقتی او به من خیانت میکند، من هم....
زن جوان لبش را گاز گرفت و ادامه داد: نمیتوانستم از همسرم جدا شوم، خانوادهام اجازه این کار را به من نمیدادند. بعد از مدتی دیگر نتوانستم خیانتهای همسرم را تحمل کنم و با کمک بهنام او را به قتل رساندم.
با اعترافات راحله خیلی زود بهنام هم دستگیر شد و زن و مرد متهم به قتل برای طی روند قانونی پرونده در اختیار مرجع قضایی قرار گرفتند.
منبع: روزنامه ایران